با طعم قهوه

وَقٺـے خـَبــرے اَزَٺــ نَبــُوב

 وَقٺے گــوُشیٺــ בر בسٺـرَسـ نَبــوُב

وَقٺـے نَبــوُבے .:::בلَـــــمـ:::. ، בوُ בلــــــ بـوُב

(∎) نِمے בآنِسٺَمـ בلشوُره بگیـرَمـ (∎) 

(∎) اَز حـآבثــِﮧ ے خیـآلـے بـرآیَٺــ یـآ ایـלּ ڪِـﮧ (∎)

(∎)  בلـפֿـوُر شَوَمـ ڪِـﮧ آیـآ بـآز בآرے פֿـیـآنَٺــ می ڪُنے (∎

 


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ساعت 11:27 توسط زینب |


آدم هــا تــَـنـهـا کِـﮧ نـَبـاشَـنـد مـیـروَنــْد !

تــَنـهـا کِـﮧ شُـدنـد بـَـرمـیـگــَـردنـد !

وقــتــے بــَرگـــَشــتـَـنــد ...

تــَنــهــا لایــِـق یــِک جـُمـلِـﮧ انـد :

" هِررررررررررررے " !
 

برچسب‌ها:
+ نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ساعت 11:24 توسط زینب |


از نردبــاטּ ِ نــبودטּ هــایتــــ

بالـا مــے روم ...

تــا آسماטּ ِ خفــگـے

اینجــا هـَــوایے نیستــــ

جــُز فڪــر هواے ِ تـــو ...
 

برچسب‌ها:
+ نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ساعت 11:24 توسط زینب |


 

هیچڪس، בر ڪافــہ بــہ تنهایـــے نمـــے نشینـב

یا یار בر بر است

یا یاב یار בر سر 



برچسب‌ها:
+ نوشته شده در چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, ساعت 11:20 توسط زینب |


בنبالــ کسے نیستمـ کہ وقتے میگمـ

میرمـــ میگہ : نـــرو!

کسے رو میـخوامــ کہ

وقتے میگمـ میرمـــ

میگہ:صبــــــر کـטּ.منمـ باهات میامــ

+تنـهـــا نــــــــرو...+


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:21 توسط زینب |


نشستم پای مشروب

گفتن:بخور به سلامتی اونی که دوستش داری

پیکو به لبم نزدیک کردم

ولی نخوردمو گفتم

به سلامتی اونایی که از وجودشون نفس میکشم

گفتندچرانخوردی 

گفتم سلامتی اونارو توپاکی میخوام نه تو مستی


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:20 توسط زینب |


 

 

همه میگفتن : عشقت داره بهت خیانت میکنــــــــــــــــه !


گفتم : میدونــــــــــــــــم

گفتن : این یعنی دوست نــــــــــــــــداره !

گفتم: میدونــــــــــــــــم

گفتن : یه روز میزاره میره تنها میشــــــــــــــــی !

گفتم : میدونــــــــــــــــم

گفتن : پس چرا ولش نمیکنــــــــــــــــی ؟!

گفتم : این تنها چیزیه که نمیدونــــــــــــــــم ...!


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:18 توسط زینب |


به سلامتى چشمایى که همه بهش چشم

 

میدوزن اما به هر کس دوخته نمیشه ،


 

سلامتى دستایى که خالى بودن

 

رو واسه پر بودن به هرکسى نمى فروشه ،

 


به سلامتى قلبى که ما توش نیستیم

 

 اما تو هواش پر میزنیم


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:17 توسط زینب |


دیدگانــــــت را
نبند …
نگاهــــــت را
ندزد …
تو که میدانی آیه آیه ی زندگیم …
از گوشه چشمهایت تلاوتــــــ می شود…


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:12 توسط زینب |


یه وقت به سرت نزند! که شعرهایم را بتکانی…

چرا که رسوا خواهم شــــــــــــد…!

و همه خواهند دید!!

لحظه لحظه تــــــو را در میان واژه هایم!!!…


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 13:9 توسط زینب |


اگر سرت رو روی سینه ام بگذاری…
هیچ صدایی نخواهی شنید …
قلـــــــــــــــــبِ مـــــــــــــــــن

طاقت این همه خوشبختی رو نداره….


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:44 توسط زینب |


نوشت "قم حا" ...

همه به او خندیدند!!

گریست...

گفت به "غم ها" یم نخندید...

که هر جور نوشته شود درد دارد!!

از ته به سر بخوان تا من ان روزها را بشناسی....!!



برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:45 توسط زینب |


 یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟

سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟

برایش صادقانه می نویسـم


برای آنکه باید باشد و نیست . . .

 


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:41 توسط زینب |


تنهایی یعنی...

 

 

تنهایی یعنی :

ذهنم پر از تو و خالی از دیگران است ،

اما کنارم خالی از تو و پر از دیگران است !


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:37 توسط زینب |


ساده ساده

 

ساده ی ســــاده ...

از دست مـــی روند ..!

همـــه ی آن چیز ها کـــه .....

سختِ سخت ... بـــه دست آمدند ....!

 


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:33 توسط زینب |


تو کلاس آیین نامه سرهنگ پرسیدکجا دور زدن ممنوعه؟

یکی دستشو بلندکرد و گفت:

“تو رفاقت” ✖


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:38 توسط زینب |


وقتی که میگی دیگه برا همیشه فراموشش کردی

هیچ احتیاجی بهش نداری

و تمام فحش های دنیا رو نصیبش میکنی

درست زمانیه که بیشتر از همه دلت براش تنگ شده...!!!


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:23 توسط زینب |


سخــــت نیســـــت

دیدی که سخــــت نیســـــت  تنها بدون مــــــــــن ؟!! 

دیدی صبح می شود  شب ها بدون مـــــــــن !! 

این نبض زندگی بــــــــی وقفه می زند… 

فرقی نمی کند 

با مــــــن …

بدون مــــــن… 

دیــــــروز گر چه ســـــــخت 

امروزم هم گذشت …!!! 

طوری نمی شود  فردا بدون مــــــن !!!…

 

 


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, ساعت 12:12 توسط زینب |


ببـــیــــــن

این اسمش دلــــــه !

اگر قرار بــــــود بفهمه که فاصله یعنی چــــــــی

اگر قرار بــــــود بفهمــــه که نمیشــــه …

میشد مغــــــــز !

دلـــــه ..

نمی فهمــــــه … !

خواستم اطلاع بدم.. . .


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ساعت 16:6 توسط زینب |


گـل یا پــوچ؟

دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن

بگذار فقط تصــــــور کنم ..

که در دستانتــــ

برایـــم کمی عشق پنهـــان است ..


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ساعت 16:5 توسط زینب |


حکایت من

این روزها دچار سر گیجه‌ام تلخ تر از تلخ... زود می رنجم ، انگار گمشده‌ام! حتی گاهی می‌ترسم ... چه اعتراف بدی... شاید لحظه کوچ به من نزدیک شده، دلم هوای سردی غربت دارد ...

حکـــــــــــــــــــــایت من…

حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…

دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…

حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…

زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…

گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…

حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…

پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ساعت 16:4 توسط زینب |


زندگے...

زندگے یعنی بازے ...

سه ،בפּ ، یڪ … سوت داور...

بازے شروع شـב!!!

בפּیدے ، בست פּ پا زدے ، غرق شـבے ، בل شکستے ، عاشق شـבے

بے رحم شـבے ، مهرباטּ شـבی… بچــﮧ بوבے ، بزرگـ شـבے ، پیر شـבے

سـפּت בاور

بازے تمام شـב... زنـבگے را باختی ...

اشڪاتـפּ پاڪ ڪن

همسفر گاهـے بایـב بازے رو باختـ

اما اینو یاבت باشـــﮧ باز میشــﮧ زنـבگے رو ساختـ .....


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ساعت 16:1 توسط زینب |


سوره عشــ♥ـــق

خداوندا ، جای سوره ای به نام “عشــ♥ـــق” در قرآن تو خالیست.

که اینگونه آغاز شود : و قسم به روزی که دلت را میشکنند

و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت...

 

برچسب‌ها:
+ نوشته شده در جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, ساعت 15:56 توسط زینب |





خوب به چشمهایش نگاه کنید ... از نزدیک!
دستانش را بگیرید!
آنقدر نزدیکش باشید که گرمای نفس هایش را حس کنید!
خوب عطرش را بو بکشید!
موقع بوسیدنش از ته دل ببوسیدش... از ته دل ببوییدش ... از ته دل لمسش کنید!
... از ته دل نگاهش کنید ... از ته دل صدایش کنید!
از تمام لحظات با هم بودن نهایت استفاده را بکنید!
روزی می رود ...
و حسرت همه ی اینهایی که گفتم در دلتان می ماند
.


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, ساعت 8:31 توسط زینب |


آدما مثل عکسا هستن ؛

زیادی که بزرگشون کنی ،

کیفیتشون میاد پایین !


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, ساعت 8:28 توسط زینب |



ديگر تنهايی ام را

 

باكسی قسمت نخواهم كرد ...

 

  يك بار قسمت كردم ،

 

 

 

چندين برابر شد...


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, ساعت 8:20 توسط زینب |


آدم باید یک " تو " داشته باشه ؛

که هر وقت از همه چی خسته و نا امید بود ،

بهش بگه :

مهم اینه که تو هستی !

بی خیال دنیا ... !


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:57 توسط زینب |


می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

... گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:56 توسط زینب |


آنقــَנر بـُغض هــآ رآ فــرو נآנَم و...

خــَنـנیـנَم،

خــُנآ هـَم بـآورش شـُנ... چیــزے نیستـــ..!!



برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:53 توسط زینب |


تــآ وقتے ڪـه تــو هستے ڪـه נسـتآنم رآ بگیــرے،

آرزو مے ڪـُنم:

هـُر روز زمیــכּ بخــورم!

ڪـآش تـآبستآכּ هـآ هـَم بـَرفــے بود..!!
 


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:52 توسط زینب |


ســـَرم رآ شـآیــَנ נیــگرآכּ נَر نـَبوנنت گــَرم ڪـُننــנ، امــآ...

נلــَم رآ هــَرگــز...




برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:50 توسط زینب |


چقــَנر ڪــم تــَوَقـــ؏ شـُנه ام...

نــَﮧ آغــوشــَت رآ مے خوآهــَم، نــَﮧ یـڪ بـوسـﮧ، نــَﮧ دیــگر بودَنت رآ...

هَمیــכּ ڪـِﮧ بیــآیے و از ڪـنآرم رנ شوے، ڪـآفیستـــ....

مــرآ بــِﮧ آرآمش مے رسـآنـَנ..،

حتــآ اصطڪـآڪ ســآیــِﮧ هــآیمآכּ... ڪـآفیستـــ....



برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:49 توسط زینب |


من...

گفتے خیـآلت تخت!

مـَטּ بـآ وفـآیـم...

و مــَטּ چــﮧ سـآده لوحـآنــﮧ خیــآلــم را....

تختے ڪـردم برآے

عشق بــآزے

تــو بــآ دیگــرے....



برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:45 توسط زینب |


تـטּ مـَטּ زَخمے است...

یڪ خـَرآش ڪمتر یــآ بیشتـَر چــﮧ فــَرقے בآرב..؟؟

رآحـَت بــآش ✖


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:44 توسط زینب |


...

נل نـَﮧ اجبــآر مے فهمــَנ،


نـَﮧ نصیحـَت..!!


آنڪـﮧ لـآیـق נوسـت נآشتـכּ اسـت رآ



נوست נآرנ


برچسب‌ها:
+ نوشته شده در دو شنبه 16 بهمن 1391برچسب:, ساعت 19:42 توسط زینب |